مینویسم ، تا که بشناسم ، منِ گم کرده ام را .

سلام دوستان ، تصمیم گرفتم جدی وبلاگ نویسی رو دنبال کنم و به همین دلیل هم یه دامنه گرفتم و اونجا شروع کردم به نوشتن ، میتونید منو تو http://ehsanamiri.ir پیدا کنید ، وبلاگ هنوز خالی هست ولی سعی میکنم حداقل به صورت هفتگی مطلب قرار  بدم . ممونم .

  • احسان امیری

دغدغه ها در حوزه کلان و حوزه خرد هم مصداق دارند ، و از نظر من دغدغه های کلان هستند که دغدغه های خرد را شکل میدهند ، یعنی دغدغه های خرد وابسته به دغدغه های کلان هستند و بر اساس آنها به وجود می آیند ، و به نوعی یا آنها را تضعیف کرده ، یا قوت میبخشند .

اگر بخواهم مثالی بزنم ، بهترین مثال رسانه های جمعی و دغدغه هایی که به جامعه تزریق میکنند هستند .

در خانه ما من مخالف سرسخت گوش دادن به اخبار شبکه خبر هستم و آن را کاملا دروغ و تحریف شده میپندارم ، همیشیه با پدرم این بحث را داریم که او میگوید اخبار اخبار است ، خبر هم خبر ، تمامی شبکه های خبری همین خبر را مخابره میکنند ، پس چه فرقی دارد به کدام گوش دهیم ؟ استدلال من از جمله معروف مارشال مک لوهان پیروی میکند که میگوید : " رسانه ، پیام است " . من میگویم ، خبر خبر است ، محتوا یکی است ، اما نحوه ارائه خبر است که تفاوت محسوسی را ایجاد میکند ، به طوری که اگر شما یک خبر را از منظر چند شبکه خبری مختلف ( و از کشور های مختلف ) مشاهده کنید ، به تاثیر نقش رسانه در محتوای خبر پی میبرید .

عکس زیر به سادگی وضعیت این روزهای رسانه ها و تزریق خط فکری خود به جامعه را به سادگی به تصویر میکشد :

bravesnakesavingafish

مضمون این عکس هست : یک مار شجاع در حال نجات دادن یک ماهی از غرق شدن .

به عنوان مثال چند روز پیش هنگام ترجمه مستقیم سخنرانی دونالد ترامپ توسط مترجم شبکه خبر ، او قسمت های زیادی از سخنان دونالد ترامپ را به اشتباه ترجمه کرد و وقتی از مترجم سوال شد چرا این کار را کرده اینگونه توضیح داد : ( برای دریافت یا مشاهده ویدئو لینک را در قسمت آدرس مرورگر خود کپی کنید )

http://images.khabaronline.ir/system/files/2017_9_20_18_34_54.mp4

همانطور که در ابتدا گفتم ، دغدغه های بزرگ باعث به وجود آمدن دغدغه های کوچک میشوند ، مثلا یکی از بزرگترین دغدغه هایی که در صدا و سیمای جمهوری اسلامی به آن پرداخته میشود بحث حجاب است ، برنامه های متعدد و هزینه های گزاف برای تبلیغ حجاب ؛ عده ای از این دغدغه پیروی میکنند و حجاب را سرمشق خود قرار میدهند و دغدغه آنها آهسته آهسته تبدیل به چیزی میشود که صدا و سیما میخواهد ( در مورد خواستن و بودن بعدا یک بحث جدا مطرح میکنم ) ، پیروی از دیگران بد نیست ، اما پیروی کورکورانه ای که امروزه بزرگترین دلیل بدبختی کشورهای جهان است بسیار خطرناک است ، این پیروی ها به جنگ های داخلی زیادی دامن زده ، بسیاری را بی خانواده کرده ، بی پدر کرده ، بی خانه و کاشانه کرده ... بگذریم ، عده ی دیگری که در مقابل این پیرو ها هستند عده ای هستند که به دغدغده ها آگاهی دارند ، میفهمند که چه دغدغه هایی در حال تزریق شدن به افکار جامعه هستند ، برای همین است که بر علیه آن برمیخیزند و به مبارزه میپردازند ( آزادی یواشکی زنان در ایران یک نمونه از آن است ).

البته به مبارزه برخواستن با هر دغدغه ای هم درست نیست ، هر مبارزه ای هزینه ای دارد ، گاهی اوقات این دغدغه ها به عمد توسط مراجع قدرت ساخته میشوند تا حواس جامعه را از مسائل مهمتر منحرف کنند .

داستانی است که نمونه ای از دغدغه برای منحرف کردن اذهان عمومی است ، با ذکر این داستان مطلب را به پایان میرسانم و بقیه این بحث را به آینده موکول میکنم .

 

داستان پادشاهی که گوزیدن را ممنوع کرد :

در گذشته های دور پادشاهی بیگانه بر سرزمین مادری مسلط شد. او بد خواه و در عین حال زیرک بود. و وزیری داشت از خودش بسی بد خواه تر و زیرک تر. به او امر کرد که راهی بیاب تا بر روح و جان این مردمان مسلط شوم بدون آنکه بفهمند و اعتراضی بکنند. وزیر تفکری کرد و طوماری بنبشت و به جارچیان داد تا در سراسر شهرها و دیهات ها بخوانند. قوانین جدید اعتقاد به دین قدیم و سواد آموزی را غیر قانونی اعلام کرد. و مالیاتها را به سه برابر افزایش داد. شب زفاف عروس از آن شاه بود و ارزش جان مردمان به اندازه چهارپایان کشور همسایه که موطن اصلی شاه بود اعلام شد. هر گونه اعتراض و مخالفت با این قوانین مجازات مرگ داشت و در نهایت طبق این قوانین گوزیدن و چسیدن هم ممنوع اعلام شد.

پادشاه گفت: ای وزیر این همه فشار آنان را به شورش وا خواهد داشت و مگر قرار نبود انقلاب مخملی کنیم؟ وزیر گفت: نگران نباشید اعلیحضرت. به بند گوزیدن دقت نفرمودید. همان سوپاپ اطمینانیست که انرژی اعتراضشان را خالی کنند.

و چنین شد که وزیر گفت. مردم لب به اعتراض گشودند که این ظلمی آشکار است. این طبیعی است که پادشاه بخواهد مردم را به دین خودش در آورد و یا سواد خواندن آنان را بگیرد. همچنین افزایش مالیات همیشه مطلوب شاهان بوده و مالکیت در شب زفاف هم رسمی قدیمیست. و بی ارزش بودن جان ما در مقابل جان مردمان همسایه هم از وطن پرستی شاه است اما دیگر منع چسیدن و گوزیدن خیلی زور است. و تازه مگر پادشاه می تواند در تمام مستراح های این سرزمین نگهبان بگمارد. آنان که باسواد تر بودند داد سخن دادند که تازه جانم خالی نمودن باد روده برای سلامت مفید است و هیچ قبحی در آن نیست. و اینان متحجرانی بیش نیستند که سرشان را در تنبان خلایق فرو می کنند. با کلی کیف به خاطر این تفسیر علمی و کلمه متحجر سر تکان می دادند و خودشان را روشنفکر می نامیدند. وگفتند تازه مگر خود شاه نمی گوزد. جک های بسیاری ساختند در مورد شاه که از فرط نگوزیدن ترکیده, یا برای کنترل بر روده اش چوب پنبه به ماتحتش فرو کرده, یا مثل سگ بو کشان دماغش را به سوراخ کون مردم می چسباند واینها را برای هم اس ام اس کردند و کلی خندیدند.نگهبانان حکومت در سراسر سرزمین پخش شدند تا اجرای قوانین را تضمین کنند. هر از چند گاهی بی خبر به مستراح ها یورش می بردند و افراد گوزو را دستگیر می کردند و به منکرات می بردند. اما مردم همچنان به چسیدن و گوزیدن در خفا ادامه می دادند و این صداهای بویناک روده شان را اعتراضی عظیم به حکومت می دانستند. مردم به صحراها می رفتند و می گوزیدند. در کوچه های شهر نگاهی به این ور و آنور می انداختند و پیفی می دادند. حتی مهمانی های زیر زمینی می گرفتند لوبیا می خوردند و گروپ گوز راه می نداختند. بعد از مدتی دیگر کسی آن ماجرای منع سواد و دین اجباری و کاپیتولاسیون و عروس دزدی و مالیات را به خاطر نیاورد و همگان سعی کردند از این آخرین حق بدیهی خوشان دفاع کنند. و در همین احوال پادشاه و وزیرش در قصر قهقهه سر می دادند که چه زیرکانه مردمان را در بخارات اسیدی خودشان غرق کرده  و همگان را گوزو کرده اند.

 

 

  • احسان امیری

از پارسال که کتاب استاد عشق دکتر محمود حسابی نوشته پسرشون ایرج حسابی رو خوندم خیلی وقتها غرق در یه فرازی ازش میشم ، اونجایی که دکتر حسابی به دادستان میگه که " بعضی آدم ها بالاخره با یه چیزی راضی میشن ، یه تیکه آهن ، یه تیکه زمین ، مقداری شیشه و... "

توی این یک سال بارها این مفهوم توی ذهنم زنده شده و عذابم داده ، که من دارم به چی راضی میشم ؟

که توی زندگی به چه مسیری راضی میشیم و بیخیال تلاش برای بهترش میشیم ؟ بهتر از جنبه مادی نه ، از جنبه معنایی .

مگه نه از نظر من پراید یه تیکه آهنه ، مازراتی هم همون تیکه آهنه منتهی با ساختاری متفاوت ، و اصولا داشتنش چنان معنایی به زندگی ما اضافه نمیکنه (نظر شخصی).

اهمیت اذیت شدن من به همین قسمت ختم نمیشه ، راستش این جمله دکتر حسابی یه جرقه توی ذهن من زد ، که آهن و زمین و شیشه که مادی هستند ، ما داریم توی قرن 21 زندگی میکنیم و این روزها اهمیت دانش و فکر بیشتره تا زمین و ماشین . خیلی فکر کردم ، ببینم ما داریم به چه مفاهیمی ، به چه ارزش هایی ، به چه هدفهایی چنگ میزنیم و باهاشون راضی هستیم ، رسیدم به دغدغه های روزانه ، از اون موقع خیلی حالم بدتر شد . دیدم دغدغه افراد زیادی که توی زندگیم میشناسم صرفا اینه که فلان کس چی گفته و فلان جا چه اتفاقی افتاده ، و بدتر از اون ، وقتی رو که این آدم ها صرف تعریف و تحلیل این مسائل میکردن ، آخرش هم البته نتیجه نمیداد و بیشتر اوقات از همدیگه هم  دلخور میشدن !

در طول مسیر زندگی یکی از مهمترین و تاثیر گذار ترین ورودی ها ، دغدغه های روزمره ماست ، که نقش مسیر رو (یا قسمتی از مسیر رو) برای ما ایفا میکنه ، بالاخره هر آدمی روزانه مسیری رو میره ، اما اینکه در کدوم مسیر قدم بزاره و به کدوم سوی بره ، سهم بزرگیش مختص به دغدغه های ماست .

شاید بهتر باشه اینجوری توضیح بدم که ما انسان ها در تصمیم گیری ضعیفیم ، بارها شده من و شما امروز یک تصمیم گرفتیم و فردا از انگیزه برای عملی کردن اون تصمیم کم شده و به مرور زمان به دست فراموشی سپرده شده ، این موضوع برای من هنگام ترک گیمینگ و شروع به درس خوندن جدی اتفاق افتاد ، اونموقع بود که فهیدم دغدغه های ما نقش بزرگی روی مسیر و زندگی روزانه ما دارند ، قبل از اون من هر روز صبح بیدار میشدم ، تنها فکری که توی سرم بود این بود که یه صبحانه سرسری بخورم و شروع کنم به بازی کردن ، دغدغه ام این بود که امتیازم بالاتر بیاد و از بقیه بهتر باشم ، ساعت ها وقت صرف میکردم و چشم که باز میکردم شب شده بود ، باید میخوابیدم ، میدیدم که روزم به بطالت گذشته ، تصمیم میگرفتم از فردا کمتر به مسائل کم ارزش بپردازم و بیشتر به کارهایی که خروجی بهتری دارن بپردازن ، اما صبح روز بعد با یه نگاه به کامپیوتر و جدول امتیاز بندی اون دغدغه بهتر بودن امتیاز دوباره زنده میشد و روز از نو روزی از نو .

اریک توماس در مورد ارزش ها یه مثال جالب میزنه : میگه یه روز دوستم ازم پرسید ، اریک ، تو چطور اینقدر با همسرت خوبی ؟ باهم خوبید ، میرید بیرون ، هوای همدیگه رو دارید ؟ من رابطه ام با همسرم خوب نیست ، بهم بگو چکار کنم ؛ اریک دقیقا کارهایی رو که میکرد به دوستش میگه و دوستش دقیقا همونارو پیاده میکنه و بعد از چند روز برمیگرده و میگه : اریک ، من اون کارها رو انجام دادم ، اما تغییر حس نکردم ، اریک بهش میگه : تغییری احساس نکردی چون ارزش هات مخالفش هستن ، من بهت گفتم ظرف بشور ، بهت گفتم اتو بزن ، بهت گفتم غذا درست کن ، تو شاید این کارها رو به عمل کرده باشی ، اما ارزش هات مخالفشن ، دوستش میگه : آره ، راستش من موقعی که ظرف میشستم و اتو میزدم احساس بدبخت بودن بهم دست میداد ، اریک میگه : برای همینه اینقدر سختته ، اونروز دوست دیگرم اومده بود خونه دید دارم ظرف میشورم بهم خندید و گفت ، اریک زنت برده گرفتتت ، گفتم آره ، مگه نمیدونستی ؟ من برده زنم هستم ، برای من راضی بودن زنم و رابطه با اون مهمه ، برای من مهم نیست دیگران چی میگن ، سیستم ارزشی من میگه باید رابطه ام خوب باشه ، نمیگه باید حرفهای دیگران در موردم خوب باشه و حاظرم یه برده باشم تا رابطه بدی داشته باشم ، بزار من برده باشم اما رابطه خوبی داشته باشم ، من میخوام یه برده باشم ، یه برده خوشحال !

دغدغه اریک خوب بودن رابطه اش بود ، نه حرف های دیگران ، به نظر من دغدغه ها بر تصمیم ها ارجحیت دارن ، توی بحث هوش عاطفی یکی از ریشه های اصلی انگیزش برای انجام کاری داشتن دغدغه و شور و اشتیاق انجام دادن اون کار هست ، نه صرفا داشتن تصمیم انجام دادنش ؛ شاید شما هم تصمیم هایی توی زندگیتون گرفتید که به سبب نداشتن انگیزه به پایان رسوندنشون کنارشون گذاشته باشید ، بهتره بیشتر به دغدغه هامون فکر کنیم تا تصمیم هامون ، گرچه هم دو رابطه ای جدا نشدنی باهم دارند اما بدون دغدغه بهترین تصمیم هم نشدنی هست ..

ادامه این بحث رو بعدا مینویسم و منتشر میکنم . 

  • احسان امیری

سلام ، مسلما یکی از سخت ترین موارد وبلاگ نویسی نوشتن پست اوله ، سخته تصمیم بگیری چطوری شروع کنی ، با چی شروع کنی ، در مورد چی بنویسی و ..

به همین خاطر پست اول رو ساده می انگارم و سعی میکنم به جمله ای که در ذهنم چند روزه میگذره بپردازم ، اون جمله که مخاطبی داره و هنوز به مخاطبش دسترسی ندارم که بهش اینو بگم ، اما از این قراره : از من به تو ای دوست ، روزی گم میشوی که باور کنی خودت هستی .

مخاطب این جمله آدم بسیار تلاشگر و موفقی هست ، و طبق عاداتی که توی جامعه مطرحه ، اصولا ما وقتی که آدم موفقی میبینیم ، دنبال نقصش میریم ، نقصیم نداشته باشه میگردیم ببینیم چطوری میشه نقص پیدا کنه ، نمیخوام بگم من دنبال پیدا کردن راه نقص توی این دوست بودم ، اما از اونجایی که خیلی میشناسمش بیشتر در موردش فکر کردم ، و تنها نقصی که میتونه پیدا کنه اینه که خودش رو گم کنه ، با باور کردن به اینکه اون خودشه !

دوست من

 قبل از اینکه به این نتیجه برسی که خودت هستی ، مدام در حال تلاش کردن برای پیدا کردن خودت بودی و در حقیقت در حال ساختن خود بودی ؛ اما پس از اطمینان به اینکه واقعا خودت هستی ، دیگر به همانی که هستی بسنده میکنی ، وقتت را به جای شناختن خودی که میتوانستی باشی صرف پیگیری علایق خودی که فکر میکنی هستی میکنی ؛ آنموقع تلاش میکنی دیگران را با خودی که هستی وفق بدهی ، نه اینکه آنی بشوی که با دیگران وفق داده شود ، وقتی آنی که هستی شدی ، دنیا در برابر دیدگانت به اندازه چشمان یک نفر منظره و دیدنی دارد ، اما وقتی آنی بودی که نمیدانستی که هستی ، به تمامی مناظر سرک میکشی و سعی میکنی با عینک آدم های مختلف دنیا را ببینی ، خود بودن خسته ات میکند ، زندگی ات یکنواخت میشود ، غرغرو میشوی ، باور میکنی خودتی ، هستی ، احسانی ، محمدی ، امیری ، هر آنچه اسمت هست ، انتظار داری دیگران تورا قبول کنند ، تورا ببیند ، و این آغاز گم شدنت میشود ، چرا ما انسان ها دیگران را نمیبینیم ، آنقدر به خودمان بودن اطمینان داریم که همیشه منتظریم دیگران بیایند و مارا ببینند ، آنقدر نسبت به تفکراتمان مطمئن هستیم که انتظار داریم دیگران مارا قبول کنند ، نه ما دیگران را ، و این میشود که گم میشویم ، ای دوست من ، سالهای زیادی زندگی کرده ای و هنوز گم نشده ای ، به تو افتخار میکنم ، تو هستی ، زنده ای ، شاید تا هستی فکر کنی خودت نیستی ، اما وقتی که رفتی خودت خواهی بود ، زیرا قبل از رفتن آخرین نسخه ای از خود که میتوانستی به دنیا ارائه بدهی را از خود به یادگار خواهی گذاشت ، که تمام معنی این صحبت ها در این چند کلمه خلاصه میشود : تلاش کنیم خودمان شویم ، نه خودمان باشیم ، چرا که هیچکس کاملا خودش نیست ، تنها نسخه ای ضعیفتر از خودی هست که میتوانست باشد ، که تا دم مرگ هم برای خود شدن در تقلا است .

  • احسان امیری